بهت باغ
بهت ناباور باغيم به دامان غروب
شالي سبز نگاهيم به رخسار جنوب
خاطر پيچك درديم نه در بستر خاك
جان آشوبي آبيم نه همپاي رسوب
زخمي بستر خوابيم نه در چشم سحر
صبح ناكام وصاليم،درآغاز غروب
غنچه كرديم زغن بال زد و گفت: چه زشت
باغمان سوخت درآتش،همه گفتند : «چه خوب»
عمر ما پل به پس خويش ندارد،سيل است
اي امل! پاي برين آب نه و راه بكوب
پلِ بشكسته ي مارا هوس عابر نيست
بستر رود چه خشك است تو اي ديده مشوب
شوریده لرستانی