;




شاعران لک زبان
ادبيات منظوم و منثور لكي


                         کار ندارم

شاعر شده با قافیه ها کار ندارم
گرقافیه معیوب شود عار ندارم
همقافیه با صخره کنم واؤه ی دیوار
من باک ازین صخره و دیوار ندارم
گرقافیه تکرار شود بیت به بیتم
حاشا که ملال از غم تکرار ندارم
عمریست که درگیر قوافی شده کارم
زین روست که یک مصرع پربار ندارم
کارم شده پیوستن اشعار و دگر هیچ
من حوصله ی گرمی بازار ندارم
گر وزن غزلها شود از دایره خارج
گو باش ؛ به اصلاح من اصرار ندارم
بگذار که آشفته شود وزن غزلها
شاعر شده با قافیه ها کار ندارم
صد بار اگر اهل دلی خرده بگیرد
من گوش به این قصه و رفتار ندارم
بس شعر من آشفته و بی وزن و قوافی است
جز شعر و غزلهای دل آزار ندارم
از بس که به حرف دگران گوش نکردم
یک دوست که منعم کند از کار ندارم
@shooridehlorestany

ساقی بده آن باده را کز خویشتن سیرم کند

جز دیدگان مست تو از جمله دلگیرم کند

ساقی بریز آن باده ای کزخوردن یک جرعه اش

چون شیرنر بر درگهت یک عمر زنجیرم کند

ای کاش در باغ رخت لبخندهایت واشود

تامست لبخندت شوم شوق تو تکثیرم کند

ترسم درین دشت عطش چون کودکان بادیه

ناخورده خرمای لبت طفلم ولی پیرم کند

تاچند گویم الامان ترسم که ابروی کمان

روزی تهمتن گردد و مهمان یک تیرم کند

 

 

مرگ است که ختم آرزوهاست
پایان تمام آرزوهاست
عمری چوحباب مرکب باد
وانگاه سکوت  های و هو هاست
من معتقدم بهشت اینجاست
جز این سخن گزاف گوهاست
این رفتن ما و من به نوبت
بشکستن یک یک سبوهاست
با ارج ترین گزاره عشق
آیینه ی نیک خلق و خوهاست

 

🌺🌺  گناه   🌺🌺🌺

           شوریده لرستانی

 

عاشق شده ام گناهم این است

ای قوم  ؛ من اشتباهم این است

اندیشه ندارم از ملامت

دانند همه که راهم این است

من دغدغه با کسی ندارم

در زلزله جان پناهم این است

هرگز نرود نظر به سویی

از روز ازل نگاهم این است

صدبار اگر عزیز گردم

چون یوسف مصر چاهم این است

ای قاضی و محتسب بدانید

عاشق شده ام گناهم این است

 

کانال آثار شوریده لرستانی(رضاحسنوند), [۳۰.۰۹.۱۷ ۲۰:۱۰]

کانال آثار شوریده لرستانی(رضاحسنوند):

تقدیم به آموزگار وفاساقي تشنه دست

رضا حسنوند

اي ساقي تشنه دست عباس

مجموعه هرچه هست عباس

اي آب زداغ تشنه كاميت

چون موج پريش و مست عباس

وقتي كه علم زدستت افتاد

ديوار وفا شكست عباس

روزي كه خدا وفا بناكرد

برغير تو در ببست عباس

عالم چو تويي دگر نبيند

تا شامگه الست عباس

تو تشنه و آب تشنه ي تو

زان شد دل رود پست عباس

درعرش ،خدا زماتم تو

در مجلس غم نشست عباس

 

@shooridehlorestaniابر سرگردان

شوریده لرستانی

 

عمرماچون ابرسرگردان گذشت

 

همچوموج خنده ی طفلان گذشت

 

روزهای شاد مهر مادری

 

طفل مارا دور از دامان گذشت

 

آن همه امید های بس دراز

 

رعدوبرقی بود بی باران گذشت

 

نوجوانی در پی نان و انار

 

در دبستان در دبیرستان گذشت

 

آنچه برمجنون بی سامان رسید

 

برسراین بی سرو سامان گذشت

بسکه خوردم زخمها از تیغ ابروی شما
میروم با حسرت بسیار از کوی شما
گرندارم طاقت رفتن ازین بغوله تان
ریسمان برگردن دل دارم از موی شما
جان من پندارد این هر روزها
میدمد صبح از افق از مطلع روی شما
کس نداند خویشتن داری کند در این مجال
میبرد دستار مرشد خال دلجوی شما

 

 

ای در نگاه نازت چشم هزار آهو
موسی طفیل چشمت هنگام سحر و جادو
یک دم اگر نباشد غوغای دیدگانت
صوفی نگوید الحق درویش چون زند هو
یک شب اگر بپوشی برچهر خویش پرده
از مه فغان برآید پرسد نصیب من کو
پیش از تو آفرینش آسوده بود و آرام
یک ناز کرد چشمت پیدا شد این هیاهو
داری به زلفت آهو آن هم ختن چریده
کین گونه کرده جان را همچون بهار خوشبو

 

 

 

 

عاشق شده ام گناهم این است
ای قوم من اشتباهم این است
اندیشه ندارم از ملامت
دانند همه که راهم این است
من دغدغه با کسی ندارم
در زلزله جان پناهم این است
هرگز نرود نظر به سویی
از روز ازل نگاهم این است
صدبار اگر عزیز گردم
چون یوسف مصر چاهم این است
ای قاضی و محتسب بدانید
عاشق شده ام گناهم این است

 

 

 

رعد و برقم

رعد و برقم سالها پیش از صدا افتاده ام

موج دریایم که از دریا جدا افتاده ام

خشک برگم در کف احساسهای سوخته

شبنمم کز گیسوان لاله ها افتاده ام

پیر نوش باده ی مستانه ام کز بخت بد

در سبوی درد از دست صفا افتاده ام

 

آهنگ دريا

اشك مي بارد وليكن ديده حاشا مي كند
آينه مشاطه رايك روز رسوا مي كند
در دلِ سنگم فرودآ،زانكه مي بينم به لطف
در دلِ خارا به نرمي قطره هم جا مي كند
مردمي كن با دلم زيرا ز روي مردمي
دست بهر راحت تن كفش در پا مي كند
موي مويم جار عشقت مي زند تا رستخيز
آينه صد پاره هم گردد هويدا مي كند
عاقبت سوي تو مي آيم همانگونه كه آب
قطره اي باشد اگر،آهنگ دريا مي كند
گربنالدبند بندم  همچو ني؛ عيبم مكن
آب رود از بستر ناساز غوغا مي كند
مي روي و التفاتي بر فغان مات نيست
آهِ بلبل برتنِ گل جامه را وا مي كند

 

جا كرده است

يك نفر در خاطرم جا كرده است
جاي پاي خويش را واكرده است
پيشتر از رويش جان در تنم
در دل بي صاحبم جا كرده است
ياد سبزش چون بهار بي دريغ
وسعت جان را مصفا كرده است
بس كه هرجا ميدهم شرح رخش
پيش خلقم جمله رسوا كرده است

 

 

 

 

 

 

 

خاطرات كودكي

اي خاطرات كودكي وي لحظه هاي جويبار
بنگر كه طفل ديشبت شد پير مرد روزگار
همچون غباري كودكي در دشت خاطر مي وزد
روز و شبم اين آرزو اي كاش برگردد غبار
خوش باش اي معصوم من در نوبهار  عمر چون
پاييز وقتي ميرسد ديگر نمي ماند بهار
يك سر خزاني مي شوم هرگه كه مي بينم زغم
افتد به دامان فنا برگي زدست شاخسار
در خواب دائم مي برد يك يك تمام خلق را
با قصه هاي ناب خود مادر بزرگ روزگار

                   

خداكند كه بباري

تو اي هواي بهاري خداكند كه بباري
كه بي تو بركه آتش تمام دشت و صحاري
به وصف روي چو ماهت زبان من چه بگويد
تو آبروي زميني تو روح سبز بهاري
جهان به نام تو مست و فلك به عشق تو شيدا
تويي به قطره باران تويي به صورت قناري

 

 

 

 

 

رؤياي دريا

اي دل چرااين خسته را هر لحظه رسوا مي كني
گويم اگر لب وا مكن آشوب بر پا مي كني
داني كه در بند توأم محتاج لبخند توأم
خواهنده ي قند توأم از ما چه حاشا مي كني
هرچند حاشا مي كني از ما تو پروا مي كني
بر ديده خنجر مي زني در سينه ها جا مي كني
ماهي نه از مه برتري « فرزند آدم ياپري»
از ماه و از آدم سري مه را تو رسوا مي كني
گفتي اگر بي من شوي در اوج ناز دنيوي
چون ماهي در تابه هم رؤياي دريا مي كني
از بس كه صاحب منظري وز جمله خوبان سري
مبهم ترين واژه را با غمزه معنا مي كني

 

 

 

                           رد پای عشقست

ما  رد پای عشق را هرجاست پیدا می کنیم
درحضرتش چون ذره ها خود را هویدا می کنیم
داروی جان ماست عشق ورد زبان ماست عشق
مارازهای بسته را باعشق معنا می کنیم
هرجارسد از عشق بو پرمی شود عالم زهو
از چرخ پایین آید او ماشور برپا می کنیم
گرچرخ گردد زیر و رو هفت آسمان آیدفرو
ماییم و عشق و های هو تنها تماشا می کنیم
گردون اگر گردد نگون زیر و زبرافتدبرون
افتد به ره دریای خون مادیده دریا می کنیم
ما عشق را نوشیده ایم احرام جان پوشیده ایم
لبیک را کوشیده ایم خود کعبه برپا می کنیم

 

بابا نان داد.

شوريده لرستاني

امشب دلم مي خواهد اي باران ببارم
سر بر لب خشكيده دريا گذارم
بر سيم آخر مي زنم امشب زمستي
تا بر ستاره سر كشد سوز ستارم
امشب من و يك باغ بغض ناشكفته
پنهان شويد اي ابرها تا من ببارم
بربستم امشب خاطر آشفته ام را
ديگر نه اهل اين مكان و اين ديارم
روزي من و شادابي و يك باغ اميد
آنك از آن گنجينه من چيزي ندارم
روزي مرا آئينه بود و نوبهاران
اينك زمستان خفته اندر كوهسارم
طي شد منازل كاروان من گذشتست
ديگر نمي بيند كسي گرد و غبارم
رد شد سپاه خوش سوار نوجواني
من در غروبي چشم در راه سوارم
واحسرتا اردي بهشت من تمام است
من مانده گلها مي خرامند از كنارم
مشق هياهوي  مدارس پر سكوت است
كو مدرسه كو تخته كو هنگام كارم
روزي اگر نان داد بابا مي نوشتم
امروزه پيش كودك خود شرمسارم

           

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                              بابونه جمال

روزي كه بام باور مي ريخت در خيالم
مي ماند زير آوار انديشه هاي كالم
هرگاه مي سرودم بيتي به ياد حافظ
خيام مي تراويد از كوزه خيالم
بس از قفس فراتر مي رفت پاي پرواز
آئينه ترد مي شد در انعكاس بالم
زانجا كه مي شناسد زنجير بندي خود
نبض قفس به تندي مي زد گه وصالم
يادش به خير گم شد پيش از تولد من
درلابلاي پونه بابونه خيالم
زانجا كه آفرينش چون ناي آفريدم
چون مي شود نگويم ؟چون مي شود ننالم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهت باغ

بهت ناباور باغيم به دامان غروب
شالي سبز نگاهيم به رخسار جنوب
خاطر پيچك درديم نه در بستر خاك
جان آشوبي آبيم نه همپاي رسوب
زخمي بستر خوابيم نه در چشم سحر
صبح ناكام وصاليم،درآغاز غروب
غنچه كرديم زغن بال زد و گفت: چه زشت
باغمان سوخت درآتش،همه گفتند : «چه خوب»
عمر ما پل به پس خويش ندارد،سيل است
اي امل! پاي برين آب نه و راه بكوب
پلِ بشكسته ي مارا هوس عابر نيست
بستر رود چه خشك است تو اي ديده مشوب

 

 

 

 

چاك گريبان

مكن آشفته زلفت را پريشان مي كني جانم
نه از دينم اثر ماند نه آثاري ز،ايمانم
چو بي من باد نوروزي به زلفان تو زد شانه
به چشمانت قسم زان پس،چو گيسويت پريشانم
چو در چشمان پرنازش به عشوه مي كشد سرمه
سيه چون سرمه مي گردد جهاني پيش چشمانم
چنان با ناز مي خوابد كه مي ترسم از آن روزي
كند ناگاه بيدارش اگرپلكي بگردانم
نسيم ياد رخسارش وزد چون در حريم جان
شكوفه مي زند هر دم سر از چاك گريبانم

 

 

حيرت

وقتي زاشك خويش دريا مي شوم من
در وسعت آئينه تنها مي شوم من
وقتي دلم ميگيرداز يك باغ مسمـــوم
چون غنچه از شرم صبا وا ميشوم مــن
مانند جاني كز غبار مرگ سير اســت
در بغض يك آئينه معنـا ميـــشوم من
بس خاطراتم ريــــــشه در پائيز دارد
چون برگ خشكي بي سـبب تاميشوم من
درعالم ار يك شب فقط يك شب بماند
درآن شب از اندوه يلدا ميـشوم من
برساحل وصـــلم نشان اي سبز در سبز
وقتي زاشك خــويش دريا ميشوم من

 

 


                       

ميدان سخن

 

دلم بردي و گفتي كار من نيست
از ان پس كس ميان پيرهن نيست
تمام آدمي جان است و لاغير
وگرنه آدمي گوش و دهن نيست
كسي ديگربه جاي من سخن گوست
  وگرنه اين سخن از آن من نيست
جهان و هر چه دارد در گذار است
بغير از عشق ميدان سخن نيست

 

وقتي

وقتي كه حيرت مي پزد خاكسترم را
چون مي شود كز خاك بردارم سرم را
 وقتي كه مي پيچد ترك برقامت خاك
باغي نميماند من و نيلوفرم را
وقتي سبد پر مي شود از بهت پاييز
 من مي فروشم   بعد ازين برگ و برم را
اي تك درخت سايه سار بي كسي ها
در اين عطش لطفي مسوزان پيكرم را
سرمي كشد موج من از خاكستر مرگ
برخنده مهمان گركني چشم ترم را
پرمي شود دست خيال از بهت لبخند
وقتي كه مي پيچد ترك برقامت خاك

 

تار خویش

مستمان کردی زجام تار خویش
باده ها داری تو در مزمار خویش
هان چه کردی با سرانگشتان ناز
برملا کن لحظه ای اسرار خویش
چرخ میخوردند آنشب جملگی
اهل مجلس جمله در پرگار خویش
شد سوار لحظه های ناب عشق
این دل بیمار بر رهوار خویش
رام کردم آن شب از مضرابتان
این دل افسرده و بیمار خویش
تار و پودم مست بود و می سرود
تارو تارو تارو تارو تار خویش
آنچنانم مست کردی تا شدم
مولوی و حافظ و عطار خویش
خلق از کار تو مجنون می شوند
یک دو دم اندیشه کن برکار خویش
عاقبت در خون مردم می شوی
رحم کن بر عاشقان زار خویش
بعد ازین شوریده را بگذار و رو
کانشب از کف داده ام دستار خویش

 

 

 

پس كوچه هاي كهنه

ديدمش در ابروانش ابرو باراني نبود
يك نشان از بارش آن ابر نيساني نبود
همچو ملك بي در و پيكر نگاهم كرد دوش
گرچه در من يك نشان از ملك ويراني نبود
جانم از شوق دبستان مملو از سرمشق بود
صدفغان ديدم كه او يار دبستاني نبود
آنكه در جانش هزاران آيت آئينه بود
حاليا در پنجه هايش جز پريشاني نبود
ماه رخساري كه مه در حكم خال روش بود
در ختاي صورتش جز چين پيشاني نبود
دوست دارم همدم پس كوجه هاي كهنه را
گرچه برمن يك نگاهش نيك ارزاني نبود
بوي باران ميدهد نمناكي دستان من
گرچه جانم را اثر زاه زمستاني نبود

 

 

 

 

ني مست من

گردون چه مي خواهد مگر از شورش و غوغاي من
هرشب نشاند حسرتي چون غنچه بر لبهاي من
غافل چو خواهم بشكنم گردون گردان را كمر
بيچاره آن كو بي خبراز آه بي آواي من
من مستم و مي مست من گردون غلام پست من
كي تاب مي آرد فلك گر برجهد يك واي من
من هي كشم من هو كشم هر لحظه جام او كشم
جز حق هران وي زد ورق رقصد به ساز و ناي من
مستم مي ام سازم ني ام ني با وي ام من خود وي ام
ني كي دمد تا نشنود هوهو وها وهاي من
نوح است اينجا غرق يم موسي غريق بحر غم
اما من اينجا چون بلم قو هم نگيرد جاي من
گر بر فرازد عشق سر گردد جهاني زير و بر
هشدار شير خفته را هان از دل تنهاي من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لب خندان

رضاحسنوند

«شوريده لرستاني»

نو بهار است بيابان لب خندان شده است
زلف مشكين گل از باد، پريشان شده است
نغمه خواني كه دم از قول و غزل بست چو گِل
حال در حضرت گل نيك غزلخوان شده است
بسكه هرجا ي سر از خاك زده گل، انگار
لاله آواره هر كوه و بيابان شده است
گوئي از روي حسد زين همه شادابي و شور
فرْوَدين از قدم خويش پشيمان شده است
جويباري كه درآن موج عطش جاري بود
نگري نيك اگر ،چشمه حيوان شده اي

 

خبر ندارد

مي سوزم و كس خبر ندارد
چون آتش دل شرر ندارد
آنكس كه دلش زداغ سرد است
اين شعله درو اثر ندارد
در دام بلا هميشه ماند
آن مرغ كه بال و پرّ ندارد
درد چو مني چه داند آنكس
بر شعله دمي جگر ندارد
بي شائبه رزق ماست  اندوه
بِپْذير كه اين ،اگر ندارد
يك روز برون جهيد خواهم
زين خانه اگرچه در ندارد
اي ذات مقدسي كه عالم
پيش تو جويي خطر ندارد
لطف تو سزد عقوبت ما
كاريست كه درد سر ندارد
                 

 

سري به ما نمي زني؛

رضا حسنوند « شوريده لرستاني»

اميد زندگاني ام سري به ما نمي زني
عصاي ناتواني ام سري به ما نمي زني
گذشت فصل زندگي نشانده در خزان مرا
بهار نو جواني ام سري به ما نمي زني
فداي سرو قامتت  تمام زندگاني ام
اميد زندگاني ام سري به ما نمي زني
دهن به خنده كرده وا، تمام كودكان ده
به قامتِ كماني ام سري به ما نمي زني
نسيم روحبخشِ من! درين ديار بي نشان
اگرچه بي نشاني ام سري به ما نمي زني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بوي باران

اشكهايم بوي باران ميدهد
 بوي داغ تازه نان مي دهد
ناله شبگير بي تاثير من
مرده صد ساله را جان مي دهد
گرنوازد مطربي دردي زمن
شيخ را برباد ايمان مي دهد
 پيش من سيم تمام خسروان
مزه ريگ بيايان مي دهد

 

طفل ناديده مادر

غمي جانسوز دامانم گرفتست
اجل آسا گريبانم گرفتست
چو طفل سالها ناديده مادر
به هر دو دست دامانم گرفتست
چو پيچك رنج و ماتم دير گاهي است
همه پيدا و پنهانم گرفتست
درين بي آب و سايه دشت وحشت
غبار آئينه جانم گرفتست
هجوم سيلهاي زندگي سوز
تمام كوي و سامانم گرفتست
                     

 

 

 

گيسوان دخترم

من امشب بيصدا جان مي سپارم
شماها را به يزدان مي سپارم
ندارم هيچ از بهر سفارش
هرآن دارم؛ همان جا مي گذارم
كي ام من ؟ تا كه گويم همچو شاهان:
شما را با خراسان مي گذارم
براي كودكان مانده در خواب
كمي آب و كمي نان مي گذارم
ببخشيدم اگر زين پس شمارا
دو سيل غم به دامان مي گذارم
به زاري مي روم ، كيف و قلم را
چو كودك در دبستان مي گذارم
براي گيسوان دختر خويش
سبدها گل؛ پريشان مي گذارم
پس از من اي تمام آرزوها
ميانديشيد اگر جان مي سپارم
چه مسرورم كه در خانه شما را
يلي با نام مامان مي گذارم
عزت را با علي نور جوانمرد
در اين كنج بيابان مي گذارم
                               شوريده لرستاني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گرگسالي

شوريده لرستاني

گرگساليست هلا!چوبه پرچين محكم
نكند برّه شود در صف گرگان مدغم
پشت تاريك فراروي غباري است لجوج
ره نهان است و نشاني غلط و بس مبهم
رعد و برق است در آئينه حذر بايد كرد
بيم طوفان بلا مي رود اينجا كم كم
كبك شد ساكن بحر و به بيابان ماهيست
حذر از اين همه اوضاع پريش و درهم
سنگ مي بارد از اين ابر چو كوه از بدِ بخت
پنجه در سنگ بگيريد چو صخره محكم
ديرساليست كه در كثرت نا مردم چشم
محرم ما شده نا نا شده بر ما محرم
چشم اميد مداريد بسي ما ديديم
نمك آلود شود زخم،چوخواهي مرهم

شوریده لرستانی

@shooridehlorestani

 

 

 

 

 

 

 

تار نگاه

گره خورده حسرت به تارنگاهم
بغل بسته محنت به پود گناهم
به ناداني ار لحظه اي خنده كردم
به عمري پشيمان ازآن اشتباهم
بود سرنوشتم هماني كه در خواب ديدم
من و بغض آئينه و سنگ آهم
كجا آرشي كو بدوزد به تيرم
كه دل جمله گم شد به جرم نگاهم
نه جاري نه ساكن  عطشناك حيرت
نه رودم نه  بادم نه كوهم نه كاهم
چو خورشيد لرزان صبح غروبم
خزان پا نهاده به برگ پگاهم
به رؤياترين باغ من پابنه
كه سوي تو مي آيد اين طفل راهم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرگ بهار

درد بي مهري يار است اگر مي گويم
ماجراي من و دار است اگر مي گويم
طفل بينايي من از ره خود عاجز نيست
شِكوه از حجم غبار است اگر مي گويم
سرو  هرگز نخورد حسرت دستان تهي
درد از بيد و چنار است اگر مي گويم
گر زدردي سخن درد فزا مي شنوي
حسرت صولت خار است اگر مي گويم
دم نخواهم زدن از هرچه كه كردست خزان
وحشت از مرگ بهار است اگر مي گويم
غرق دريا نكشد حسرت ساحل گردي
كار ما موج و كنار است اگر مي گويم
الحذر زين همه سرگشتگي آه درون
باد هم باعث نار است اگر مي گويم

يعني بهار آمد

پرزد دوباره بلبل يعني بهار آمد
صد غنچه همچو خورشيد بر شاخسار آمد
در شوق ديدن گل آرام در كسي نيست
زانروست رود بي آب بس بي قرارآمد
سبز است كوه و صحرا شادند كبك و تيهو
يعني كه فصل رويش مرگ غبار آمد
سرماي وحشت دي بربست رخت خود را
گويي بهشت صدبار در كوهسار آمد
انگار در بيابان تكثير گشته لاله
پيچك پياده آيد سوسن سوارآمد
برتخته كلاسم يك غنچه را كشيدم
تا دوستان بدانند آري بهار آمد

 

 

                         الشتر

نسيم روضه رضوان بود بهار الشتر
سرير ملك خدايي بود ديار الشتر
اگر كه غنچه نرگس زند جوانه به كوثر
هميشه در گل يادش بود بهار الشتر
ايا سپرده جهان زير پا به قصد تفرج
بهشت روي زمين بين به غنچه زار الشتر
به كوچه باغ قيامت شود معامله هر دم
براي چشم ملايك ازين غبار الشتر
ملامت ارچه كنندم برآن سرم كه بگويم
به قدسيان فلك ميرسد تبار الشتر
به كارگاه ازل آنچه لطف يزدان بود
نمود حق همه را همچو گل نثار الشتر
زهي خيال محال و بسي تصور باطل
بري چو نام سپاهان اگر كنار الشتر

بانو

فداي صبر و شكيب تو جان من بانو
كه ذكر داغ تو سوزد زبان من بانو
دلم به ياد نمازت هميشه مي خواند
به وقت شرعي چشمت اذان من بانو
...

 

 

 

                             عروسك من

گم شد عروسك من در روزگار بازي
اي كاش گم نمي شد آن يادگار بازي
زان پس مديد سالي است ديگر خبرندارم
از رقص شاپركها در جويبار بازي
مي ديدم از نو ايكاش هرچند نيست ممكن
نقش برهنه پايي بر ريگزار بازي
يك روز مي نشينم چون طفل مرده مادر
چون ابر زار گريم در رهگذار بازي
اينك چه داري اي دل در انتهاي جاده
جز كوچه باغ دردي پر از غبار بازي
يك روز مي نويسم درد نگفته ام را
از اين خزان پيري با نوبهار بازي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ريگي پريشان مي كند انديشه مرداب را
رضا حسنوند « شوريده لرستاني»

ازپرده پا بيرون منه خجلت مده مهتاب را
برهم مزن اي نازنين تصوير صاف آب را
گفتم بخوابم تادمي زانديشه ات فارغ شوم
ليكن تو بر هم ميزني نيلوفران خواب را
كمتر به وصلم وعده ده طاقت ندارم شوق را
ريگي پريشان مي كند انديشه مرداب را
گربرقع از رو بر كني  هنگام شب اي چون پري
صد پاره بيني از حسد پيراهن مهتاب را
بردار يك دم آينه رخساره خود را نگر
تا سر زنش كمتر كني ديگر توشيخ وشاب   را
بر نيل چشـمت مي زنم موساي سرگردان دل
خواهم اگــر آرم به كف درّدانه هاي ناب را

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منو باش!

عمريه غرق نگاتم منوباش
خيلي وقته سر راتم منو باش
مي بينيم هرموقه،چش غرّه ميري
ولي من مست چشاتم منوباش
روز و شب مي گي الهي بميرم
ولي من خيلي فداتم من باش
گوشو مي گيري صدامو نشنوي
ولي من مست صداتم منوباش
زير لب قنده اگر بدم بگي
منكه حيرون لباتم منوباش
دلم از دوري تو درد اومده
ميدونم توئي نباتم منو باش

 

 

 

 

لب خنجر

بارها گفتيم و كس باور نكرد
ديده اي بر حال ما لب تر نكرد
زير خنجر تابها خورديم و كس
يك نصيحت با لب خنجر نكرد
جان ما شد بيكران دردها
قصه مارا كسي از بر نكرد
روز و شب در پنجه درد و فراق
كس چو ما بيهوده عمري سرنكرد
رفتم و جا مي گذارم خاطرات
راحت آنكس درد را باور نكرد

 

نیایی بهتره آقا

امان از دست این مردم نیایی بهتره آقا

همه جودار بی گندم نیایی بهتره آقا

هزاران دکه دینی بنام پاک تو برپا

رهت را کرده اما گم نیایی بهتره آقا

بجدت خیلی از اینا به ظاهر مصلحت کوشن

بدنبال ری و گندم نیایی بهتره آقا

زتخریب تو می ترسم به فتوای فلان شاعر

و یا هم ماده چندم نیایی بهتره آقا

بیا و امتحانی کن مریدان ره خود را

برو نزدیکیای قم نیایی بهتره آقا

منی کز مدعیانم زبانم روز و شب با توست

ولی جانم فرنگ و رم نیایی بهتره آقا

بیا یک شب تماشا کن به ظاهر مست مولا را

که مستیشان بود از خم نیایی بهتره آقا

اگر پرسی زمن گویم بمان تافرصت بعدی

امیدی نیست در مردم نیایی بهتره آقا

 



نوشته شده توسط رضا حسنوند(شوریده لرستانی) در شنبه پانزدهم دی ۱۳۹۷

.:: ::.





Powered By blogfa.com Copyright © 2009 by shaeranelakzaban
This Themplate By Theme-Designer.Com

منوی اصــــلی -------------------- Menu

دربــــــــــــــاره -------------------- About

آرشـــــــــیو -------------------- Archive

پیشـــــین -------------------- Previous

لینکستان -------------------- LinkDump

دیگر مــــوارد -------------------- Others

امکانات جانبی
theme-designer.com